عمری به عبث در ره مقصود دویدیم
یک عمر دویدیم و به مقصد نرسیدیم
گفتند که یار است بهر گوشه پدیدار
ما این همه گشتیم، چرا یار ندیدیم
چون طایر آوارهی تشویش گرفته
هر لحظه از این شاخ بدان شاخ پریدیم
عمری به عبث در ره مقصود دویدیم
یک عمر دویدیم و به مقصد نرسیدیم
گفتند که یار است بهر گوشه پدیدار
ما این همه گشتیم، چرا یار ندیدیم
چون طایر آوارهی تشویش گرفته
هر لحظه از این شاخ بدان شاخ پریدیم
ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ میگرفت ﻭ میشکست
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ
ﮐﺎﺵ میشد ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ
ﻣﯽﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽﺷﺪ ﻗﻠﺐﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ای پارههای زخم فراوان پیکرت
ما را ببر به مشرق آیینه گسترت
خون از نگاه تشنه گل شعله میکشد
داغ است بیقراری گلهای پرپرت
با من بگو چگونه در آن برزخ کبود
دیدند زینبی و نکردند باورت
من از گلوی رود شنیدم که آفتاب
میسوزد از خجالت دست برادرت
یک کوفه میدوم، به صدایت نمیرسم
یعنی شکستهاند دو بال کبوترت
ما را ببخش ما که در آن جا نبودهایم
ای امتداد زخم به پهلوی مادرت
.:محسن احمدی:.
دفتر مشق دبستانم ببین
پر ز مُهر آفرین، صد آفرین
راستی ما شعر باران داشتیم
توی جنگلهای گیلان داشتیم
گردش یک روز دیرین داشتیم
شعر زیبایی ز گلچین داشتیم
راستی آن دفتر کاهی کجاست؟
عکس حوض آبِ پر ماهی کجاست؟
تقدیم به همه پدران فداکار و دلسوز
پدر یعنی تپش در قلب خانه
پدر یعنی تسلط بر زمانه
پدر احساس خوب تکیه بر کوه
پدر یعنی تسلی در وقت اندوه
پدر یعنی ز من نام و نشانه
پدر یعنی فدای اهل خانه
پدر یعنی غرور و مستی من
پدر یعنی تمام هستی من
پدر لطف خدا بر آدمیزاد
پدر کانون مهر و عشق و امداد
پدر مشکل گشای خانواده
پدر یک قهرمان فوق العاده
پدر سرخ میکند صورت به سیلی
رخ فرزند نگردد زرد و نیلی
شمعی است گُدازنده سراپای معلم
عشقی است پراکنده به رگهای معلّم
در راه هنر سوزد و اندر ره دانش
قلب و تن و جان و همه اجرای معلّم
در ظلمت گمراهی و در تیرگی جهل
نوری است فروزان، دل بینای معلّم
فارابی و سقراط و فلاطون و ارسطو
کردند به تن کسوت زیبای معلّم
کی بود نشانی ز ترقی و تمدن
هر گاه نَبُد، فکر توانای معلّم
گفت استاد مبر درس از یــاد
یاد باد آن چه مرا گفت استاد
یاد باد آن که مرا یاد آموخت
آدمی نان خورد از دولت یـــاد
هیـــــچ یــادم نرود این معنی
کـــه مرا مادر من ، نـــادان زاد
پـــــدرم نیز چو استـــادم دید
گشــــت از تربیــــــت من آزاد
پس مرا منت از استـــــاد بود
که به تعلیم من اُستـــــاد اِستاد
هر چه میدانست آموخت مرا
غیر یک اصــل که ناگفته نهاد
قدر استــــاد نکو دانستن
حیف استاد به من یاد نداد
(ایرج میرزا)
ندا آمد که، ابراهیم، بشتاب
رسیده فرصت تعبیر آن خواب
به شوق جذبه عشق خداوند
برآ، از آب و رنگ مهر فرزند
اگر این شعله در پا تا سرت هست
کنون، یک امتحان دیگرت هست
مهیا شو طناب و تیغ بردار
رسالت را به دست عشق بسپار
فـصـل زیـبـای دگـر آغـاز شــد
مدرسـه بـا شادمانی بـاز شـد
کـودکـان در شـور و حـالِ مـدرسـه
دفترِ مـشـق و حـساب و هندسه
روزهـای خـاطـرات خـوب و نـاب
بـا خریـد دفتر و کیف و کتـاب
تـا کـه دیدم شـور و حال کـودکـان
خـاطراتم زنده شد در این زمان
خـاطـرات کــودکـی در دفـتــرم
شـعـرهـای کـودکانـه در ســرم
کنون گویم ثناهای پیمبر
که ما را سوی یزدانست رهبر
چو گمراهی ز گیتی سر بر آورد
شب بیدانشی سایه بگسترد
بیامد دیو و دام کفر بنهاد
همه گیتی بدان دام اندر افتاد
ز غمری هر کسی چون گاو و خر بود
همه چشمی و گوشی کور و کر بود
یکی ناقوس در دست و چلیپا
یکی آتش پرست و زند و استا
یکی بت را خدای خویش کرده
یکی خورشید و مه را سجده برده
گرفته هر یکی راهِ نگونسار
که آن ره را به دوزخ بوده هنجار
به فصل خویش یزدان رحمت آورد
ز رحمت نور در گیتی بگسترد
بر آمد آفتابِ راست گویان
خجسته رهنمای راه جویان
چراغ ِ دین ابوالقاسم محمّد
رسول ِ خاتم و یاسین و احمد
به پاکی سیّد ِ فرزندِ آدم
به نیکی رهنمای خلق عالم
خدا از آفرینش آفریدش
ز پاکان و گزینان بر گزیدش
نبوت را بدو داده دو برهان
یکی فرقان و دیگر تیغ برّان
سخن گویان از ان خیره بماندند
هنر جویان بدین جان برفشاندند
کجا در عصرِ او مردم که بودند
فصاحت با شجاعت می نمودند
بجو در شعرها گفتارِ ایشان
ببین در نامه ها کردار ایشان
سخن شان در فصاحت آبدارست
هنرشان در شجاعت بیشمارست
شعر: فخرالدین اسعد گرگانی
مادر تو بهشت جاودانی مـادر
خورشید بلند آسمانی مادر
در چشم تـو نور زندگانی جاریست
سر چشمهی مهر بیکرانی مادر
ای کـاش که تا ابد نمیرد مادر
یا هـستی جاودان بگیـرد مادر
تمام اهل عالم دم گرفتند
به حال خانهی ما غم گرفتند
که روزی روزگاری خانهی ما
صفایی داشت آن را هم گرفتند
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
ای شرفت فوق ثنا گستری
داد خدایت به جهان برتری
شمس و قمر دور رخت مشتری
کرده ز خلق دو جهان دلبری
خاک کف پات سر سروری
سیدنا یا حسن العسکری
گریههای طفل تشنه در خیام
زد شرر بر قلب زار آن امام
بی رمق شد گریههای اصغرش
آتشی افتاده بر بال و پرش
ناگه آمد شه درون خیمهگاه
چون نگاهش خیره شد بر روی ماه