نامه بنوشتند تا در کوفه مهمانش کنند
یا بر او بندند آب و منع از نانش کنند
نامه بنوشتند بر آن کعبه کآرندش نماز
یا صلات جمعه جمع آیند و قربانش کنند
نامه بنوشتند تا سایند سر بر مَقدمش
یا به وقت جان سپردن سنگبارانش کنند
نامه بنوشتند تا در کوفه مهمانش کنند
یا بر او بندند آب و منع از نانش کنند
نامه بنوشتند بر آن کعبه کآرندش نماز
یا صلات جمعه جمع آیند و قربانش کنند
نامه بنوشتند تا سایند سر بر مَقدمش
یا به وقت جان سپردن سنگبارانش کنند
پیمبر کز خلایق برترین بود
بدانستی که حج آخرین بود
چو در خاک غدیر خم رسیدند
بکردند صبر تا مردم رسیدند
تمام حاجیان را جمع کردند
سخنهای فصیحش سمع کردند
اولین روز دبستان باز گرد
کودکیها شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
از یک کلام جان فزا، صد مرده احیا میکنی
هنگام تعلیم سخن، کار مسیحا میکنی
هر دم که میگویی سخن، جان میدهی ما را به تن
در جان دمیدن در بدن، اعجاز عیسی میکنی
با دانش خود هر زمان، بخشی حیات جاودان
خضری و آب زندگی، در ساغر ما میکنی
دستت چو شد از گچ سپید، آمد ید بیضا پدید
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا
جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفى و عارف از این بادیه دور افتادند
اربعین آمد دلم را غم گرفت
بهر زینب عالمی ماتم گرفت
سوز اهل آسمان آید بگوش
ناله صاحب زمان آید بگوش
جان اهل بیت عصمت بر لب است
کاروان سالار آنها زینب است
مادری بود پریشان احوال
عمر او بود فزون از پنجاه
زن بی شوهر و از حاصل عمر
یک پسر داشت شرور و بدخواه
دیده بود او به بر مادر پیر
یک گره بسته زر گاه بگاه
شبی آمد که ستاند آن زر
بکند صرف عملهای تباه
مادر از دادن زر کرد ابا
گفت رو رو که گناه است گناه
حمله آورد پسر تا گیرد
آن گره بسته زر خواه نخواه
مادر از جور پسر شیون کرد
بود از چاره چو دستش کوتاه
پسر افشرد گلوی مادر
سخت چندان که رخش گشت سیاه
نیمه جان پیکر مادر بگرفت
بر سر دوش ، بیفتاد به راه
برد در چاه عمیقی افکند
کز جنایت نشود کس آگاه
شد سرازیر پس از واقعه او
تا نماید به ته چاه نگاه
از ته چاه به گوشش آمد
ناله زار حزینی ناگاه
آخرین گفته مادر این بود:
«آخ فرزند نیفتی در چاه !»
شعر از میرزا یحیی دولت آبادی
حمـــد میگویــم خدای مهــربان
آنکه ما را داده است روح و روان
آنکـه ما را زندگی بخشیــده است
مِهر را رخشندگی بخشیده است
آرزو دارم مــرا یاری کــنــیـــد
در سخـن گفتـن مـددکاری کـنیـد
یا الهـی انـدریـن کار سـِتـُرگ
دستگیری کن که تو هستی بزرگ
تـا کنـم خـدمت برای کشـورم
بهرخلقِ بیکس و بی یاورم
یا الهــی از کَرم کن یــاریام
بین دمی آه و فغان و زاریم
یا الهی! بشنو این فریاد من
شــاد گــردان خاطــر ناشــاد من
شعر از خانم مَلالی شبنم (افغان)
باز هم در من هوایی تازه شد
باز شوق گریه بیاندازه شد
باز قلبم، باغی از اندوه شد
جنگل غمهای من، انبوه شد
باز اسبی شیهه زد در گوش من
باز هم افتاد غم بر دوش من
باز هم ماهِ محرم زنده شد
باز هم در سینهها، غم زنده شد
باز وقت شیون و زاری رسید
باز دوران عزاداری رسید
باز داغ و درد زینب تازه شد
تشنگی در خیمه بیاندازه شد
جعفر ابراهیمی
بیست و یکمین سالگرد عروج ملکوتی حضرت امام خمینی (ره) بر همهی مسلمین جهان تسلیت باد.
«که باور می کند؟»
که باور می کند در باغ ما داغ صنوبر را
که باور می کند افتادن سرو تناور را
که باور می کند آسایش موج خروشان را
که باور می کند آرامش طوفان و تندر را
در این شب ها که دیو از باختر صد آتش افروزد
که باور می کند خاموشی خورشید خاور را
کجا رود روان در بستر خود خفته می ماند
کجا کوه گران در خاک پنهان می کند سر را
کجا شیر ژیان اندر کُنام آرام می گیرد
که دیده در نیام آرامش شمشیر حیدر را
عقاب آسمان پرواز اقلیم سر افرازی
کجا بر خاک درد آلود غم ، می گسترد پر را
چراغ بامداد افروز آفاق سحر خیزی
کجا وا می گذارد شام شوم تیره اختر را
کنون کز ابر لطفش نم نم باران نمی بارد
که بر ما می فشاند هر زمان دامان گوهر را
پس از آن باغبان پیر در باغ و بهار ما
که می رویاند از دل های ما گل های باور را
صدای عشق در این گنبد دوار می ماند
کسی نشنیده زین فریاد فریادی رسا تر را
وطن بر شاخسار سدره گر دارد امام ما
خدا از ما مگیرد سایه ی طوبای رهبر را
تسلای دل ما در غروب آفتاب او
طلوع آفتابی دیگر آمد روز دیگر را
غلام علی حداد عادل
ای بلبل خوشنوا فغان کن
عید است نوای عاشقان کن
چون سبزه ز خاک سر برآورد
ترک دل و برگ بوستان کن
بالِشتْ ز سنبل و سمن ساز
وز برگ بنفشه سایبان کن
چون لاله ز سر کُلَه بینداز
سرخوش شو و دستْ در میان کن
صد گوهر معنی ار توانی
در گوش حریفِ نکتهدان کن
وان دم که رسی به شعر عطّار
در مجلس عاشقان روان کن
ما صوفی صفّهی صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
عطار نیشابوری
آنکه نقاش است و نقشی ساخته
با قلـــــــم طرح نویی انداخته
در مسیر واژه های دوستــــــــی
سطر سطــری زآشنایی داشته
آنکه چون اسطوره های پارســی
عین ولامی را به میم افراشته
هم ردیف انبیاء و عارفـــــــــــان
پوششی بر جـــــهل جاهل بافته
آنکه آهنگ و کلامی دل ربــا
از برای درس خـــــــــود آراسته
چشمه های معرفت جوشــــد ز او
دانشی از حد فزون انبـــــــاشته
لحظه هایش پر شده از خـاطرات
خاطراتی که زدل جان باخـــته
هرچه از عطرش ببویم کم بود
او گلستان ها ز گل ها کاشته
آنکه معمار است و الگوی همه
لاله ای بر قلب خود بگذاشته
با سلاح علم در راه مـــــــــــــراد
چون جلوداران به کفران تاخته
آن معلّم آن مرّبی آن که او
از فنونش عالمی پرداختــــــــه
او عزیز است و مقامش پاس دار
چونکه یزدان نام او بنگاشته
شاعر: خانم امامی
باز میآید بهار دلنشین
باز بلبل میشود با گُل قَرین
باز صحرا پر شقایق میشود
باز روشن قلب عاشق میشود
فصل سرد از هیبت باد بهار
میکند از پیش روی او فرار
سفرهها با هفت سین آراسته
بـا گُلِ مِهر و صفا پیراسته
بر سر سفره جوان و خُرد و پیر
سبزه و آئینه و ماهی و سیر
سیب و سنبل در کنار یاسمن
عطر بید مِشک چون مُشک خُتَن
سرکه و سنجد، سماق و شمع و گُل
عید آمد با دف و ساز و دُهُل
سال نو تحویل و سال کهنه رفت
هم دل ما تازه شد هم شال و رخت
یا مُقلّب، قلب ما را شاد کن
یا مدبّر، خانه را آباد کن
یا محول، اَحسنُ الحالم نما
از بدیها فارغُ البالم نما
این دل «جاویــد» را پاک از ریا
کُن خدا، ای قادر بیمنتها
شاعر: محمّد جاوید