دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

۱۸۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

چنگیزخان مغول در زمان خود دستورهای مخصوصی برای مردم تعیین کرده بود، از آن جمله این که هیچ کس نباید گوسفند یا سایر حیوانات را به وسیله‌ی کارد سر ببرد؛ بلکه باید گلوی او را بفشارد تا خفه شود. در همسایگی مرد مسلمانی یکی از مغولان ساکن بود و با این مسلمان دشمنی داشت. چون می‌دانست مسلمانان گوسفند را ذبح می‌کنند و هیچ گاه گوشت حیوانی که خفه شده نمی‌خورند. در جست و جو بود که روزی آن همسایه‌ی مسلمان را در حال کشتن گوسفند ببیند تا شاید از این راه او را به هلاکت برساند. اتفاقاً یک روز همسایه‌ی مسلمان گوسفندی را میان خانه می‌کشت، مغول از بالای پشت بام مشاهده کرده، فوراً چند نفر از رفقای خود را خبر کرد و آن‌ها نیز او را در آن حا دیدند، از بام پایین آمدند و مسلمان را با کارد خون آلود و گوسفند کشته شده نزد چنگیز بردند و گفتند: این مرد با فرمان شما مخالفت کرده است. چنگیز پرسید: در کجا دیدید که گوسفند را می‌کشد؟

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۵

روزی ابو امامه باهلی (ابو امامه باهلی نامش صدی به عجلان است. وی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم  بود و در شام سکونت داشت. معاویه برایش نگهبان گذاشته بود و در سال 86 هجری در شام از دنیا رفت) بر معاویه وارد شد، معاویه او را پهلوی خود نشاند، دستور داد غذا آوردند، با دست خود لقمه در دهان ابوامامه گذاشت. پس از صرف غذا با دست خود سر و محاسن او را معطر کرد، سپس یک کیسه طلا نزد ابو امامه گذاشت و پس از انجام همه این کارها گفت: تو را به خدا من افضل و بهترم یا علی بن ابی طالب؟ ابو امامه گفت: اگر قسم هم نمی‌دادی راستش را می‌گفتم. به خدا قسم علی از تو با فضیلت‌تر و کریم‌تر است، اسلامش با سابقه‌تر و خویشاوندی‌اش با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم  نزدیک‌تر است و نسبت به مشرکان سختگیرتر و زحمات و خدماتش به اسلام از تو بیشتر است. ای معاویه! می‌دانی علی کیست؟ او پسر عموی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم  و شوهر سیدة النساء و پدر حسن و حسین جوانان اهل بهشت علیه السلام  و برادرزاده‌ی حمزه سیدالشهدا و برادر جعفر ذوالجناحین است، تو چگونه خود را با چنان شخصیتی برابر می‌کنی؟! ای معاویه!

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۹

هارون‌الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید.

اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید.

خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند.

بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قضاوت در بغداد را داد.

بهلول گفت: من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم.

هارون‌الرشید گفت: تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده‌اند چگونه است که تو قبول نمی‌کنی!

بهلول جواب داد: من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ. اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد!

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۷

مردی، خری را دید که در گِل گیر کرده بود و صاحب خر از بیرون کشیدن آن خسته شده بود.

برای کمک کردن دُم خر را گرفت وَ زور زد، دُم خر از جای کنده شد!

فریاد از صاحب خر برخاست که: "تاوان بده!"

مرد برای فرار به کوچه‌ای دوید ولی بن‌بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت، زنی حامله آنجا کنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست. از آن فریاد و صدای بلند ترسید و بچه‌اش سِقط شد!

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۵

شبی ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ می‌کرد ﻭ نمی‌توانست ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾم. ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می‌شوند  ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ نمی‌کنند ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ می‌گذرد.

ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ می‌شدند ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ؟

ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ،  ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ  ﻭ ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ  ﺑﻮﺩ.

۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۲

روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد. همه مردم جمع شدند و شیطان وسایلی از قبیل: غرور، خودبینی، شهوت، مال‌اندوزی، خشم، حسادت، شهرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها را عرضه کرد.

در میان همه وسایل یکی از آن‌ها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای‌گرانی داشت

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۳

حضرت سلمان مدتی در یکی از شهرهای شام، امیر (فرماندار) بود. سیره‌ی او در ایام فرمانداری با قبل از آن هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه پیاده راه می‌رفت و خود اسباب خانه‌اش را تهیه می‌کرد.

یک روز که در بازار راه می‌رفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه‌اش ببرد. سلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی‌مزد قبول کرد بارش را به خانه‌اش برساند

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۹

دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت، «یکی از سیباتو به من میدی؟» دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش خشک شد. سیمایش داد می‌زد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!» مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۲

گوهر شاد خاتون یکی از زنان باحجاب بوده که همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بوده است. او می‌خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .

به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى‌دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید. او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته‌ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند. بر آن‌ها بار سنگین نزنید و آن‌ها را اذیت نکنید. اما من مزد شما را دو برابر مى‌دهم.

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۸

ﺯﻥ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍﺩﯾﻮﯾﯽ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﯽ‌ﺍﯾﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍﺩﯾﻮﯾﯽ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ. ﺁﺩﺭﺱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ‌ﺍﺵ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﻮﺍﺩ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺑﺨﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻥ ﺑﺒﺮﺩ. ﺿﻤﻨﺎً ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ، ﺑﮕﻮ ﮐﺎﺭ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻨﺸﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺯﻥ ﺭﺳﯿﺪ، ﺯﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ؟ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻧﻪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﻣﺮ ﮐﻨﺪ، ﺣﺘﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺑﺮﺩ.

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۷

ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺟﻬﺎﻥ «ﻣﺮﻟﯿﻦ ﻣﻮﻧﺮﻭ» ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻘﯽ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﻐﻪ‌ﯼ ﺭﯾﺎﺿﯿﺎﺕ، ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻭ ﻧﺠﻮﻡ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺟﻬﺎﻥ «ﺍﻧﯿﺸﺘﯿﻦ» ﻧﻮﺷﺖ :ﻓﻜﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻜﻦ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﯿﻢ، ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﻭ ﻫﻮﺵ ﻭ ﻧﺒﻮﻍ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﺤﺸﺮﯼ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ... !ﺑﺎ ﻋﺸﻖ... * «ﻣﺮﻟﯿﻦ ﻣﻮﻧﺮﻭ»

ﭘﺎﺳﺦ:

ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﺒﺎﺯﯼ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺧﺎﻧﻢ، ﻭﺍقعاً ﻫﻢ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ! ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ، ﯾﻚ ﺭﻭﯼ ﺳﻜﻪ ﺍﺳﺖ! ﻓﻜﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻜﻨﯿﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺮ ﻋﻜﺲ ﺷﻮد ﭼﻪ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ! ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﻧﯽ ﺷﻤﺎ! ...*ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ*...  «ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﯿﺸﺘﯿﻦ»

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۱

خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد که:

فردا صبح اولین چیزى که جلویت آمد را بخور! دومى را بپوشان! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن! و از پنجمى بگریز!

  پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه بزرگى روبرو شد، کمى ایستاده و با خود گفت :خداوند دستور داده این کوه را  بخورم. در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى‌دهد، حتماً این کوه خوردنى است. به سوى کوه حرکت کرد هر چه پیش مى‌رفت کوه کوچکتر مى‌شد سرانجام کوه به صورت لقمه‌اى درآمد، وقتى که خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است.

۳ نظر ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۴

آورده‌اند: پادشاهی عده‌ای از نزدیکان خود را به مهمانی دعوت کرد. وقتی سفره را گستردند، یکی از غلامان خواست ظرف غذا را داخل سفره بگذارد، همین که خواست از کنار پادشاه بگذرد هیبت پادشاه او را فرا گرفت و دستش لرزید و مقدار کمی غذا بر لباس پادشاه ریخت. پادشاه فرمان قتل او را صادر کرد.

غلام که چنین دید عمداً بقیه‌ی غذا را بر سر و روی پادشاه ریخت. پادشاه گفت: وای بر تو! چرا چنین کردی؟ غلام گفت: ای پادشاه! من این کار را به خاطر حفظ آبروی تو انجام دادم؛ چون اگر مرا به خاطر ریختن غیر عمدی اندکی غذا بر لباست می‌کُشتی، مردم تو را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند و تو را ستمگر می‌دانستند و از تو به بدی یاد می‌کردند؛ از این رو این کار را کردم تا تو در کشتن من معذور و از سرزنش مردم به دور باشی؛ چون در این صورت دیگر گناه من کوچک نیست. پادشاه اندکی فکر کرد و سپس گفت: ای غلام! کار تو زشت است؛ ولی عذر تو زیبا است، ما نیز به خاطر زیبایی عذرت تو را می‌بخشیم و آزاد می‌کنیم.

منبع:  المُستَطرَف

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۰

غزالی دانشمند شهیر اسلامی، به نیشابور و گرگان آمد و سال‌ها از محضر اساتید و فضلا با حرص زیاد کسب فضل کرد و برای آن که معلوماتش فراموش نشود و خوشه‌هایی که چیده خشک نشود، آن‌هارا مرتب می‌نوشت و جزوه می‌کرد. آن‌ها را که محصول سال‌ها زحمتش بود، مثل جان شیرین دوست می‌داشت.

بعد از سال‌ها آن جزوه را مرتب کرد و در توبره‌ای پیچید و با قافله‌ای به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله در راه با عده‌ای راهزن برخورد کرد. دزدان جلوی قافله را گرفتند و آنچه مال یافت می‌شد، یکی یکی جمع کردند. نوبت به غزالی رسید. همین که دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع کرد به التماس و زاری و گفت: غیر از این ، هر چه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید. دزد پرسید : به چه درد تو می‌خورد؟

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۳

روزی ملک‌الموت پیش حضرت موسی علیه‌السلام  آمد، همین که چشم موسی علیه‌السلام  به او افتاد پرسید: برای چه آمده‌ای؟ منظورت دیدار من است یا قبض روح من؟ گفت: برای قبض روح آمده‌ام. موسی علیه‌السلام  مهلت خواست تا مادر و خانواده‌ی خود را ببیند و با آن‌ها وداع کند.

ملک الموت گفت: نمی توانم اجازه بدهم. گفت: آن قدر مهلت بده تا سجده‌ای بکنم. پس او را مهلت داد و موسی به سجده رفت و گفت: خدایا! ملک‌الموت را امر کن مهلت دهد تا با مادر و خانواده‌ام وداع کنم.

خداوند به عزرائیل امر کرد: قبض روح موسی علیه‌السلام  را به تأخیر انداز تا مادر و خانواده‌اش را ببیند. موسی علیه‌السلام  نزد مادرش آمد و گفت: مادرجان! مرا حلال کن، سفری در پیش دارم، پرسید: چه سفری در پیش داری؟

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۸

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد