پسرک کیف مدرسه را با عجله گوشهای پرتاب کرد و بیدرنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت. همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد. پولهای خرد را که هنوز با تکههای قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد. وارد مغازه شد. با ذوق گفت: ببخشید آقا! یه کمربند میخواستم. آخه ، آخه فردا تولد پدرمه. مغازه دار گفت: به به. مبارکه . چه جوری باشه؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوهای ، ... پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت. او گفت: فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه.