دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

۱۸۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

ﻫﺰﺍﺭ ﭘﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ که ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺭﻗﺼﯿﺪ ﺟﺎﻧﻮﺭﺍﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﺩ ﺍﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ، ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯼ لاگ پشتی ﮐﻪ ﺍﺑﺪﺍً ﺭﻗﺺ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ.

ﺍﻭ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎﯼ ﺑﯽ‌ﻧﻈﯿﺮ! ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﺤﺴﯿﻦ‌ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﯽ ﻗﯿﺪ ﻭ ﺷﺮﻁ ﺭﻗﺺ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ می‌خواهم ﺑﭙﺮﺳﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺭﻗﺼﯿﺪ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻭﻝ ﭘﺎﯼ ۲۲۸ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۵۹ ﺭﺍ؟ ﯾﺎ ﺭﻗﺺ ﺭﺍ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴۹۹ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻫﺴﺘﻢ.

ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﻤﺎﻡ ، ﻻﮎ ﭘﺸﺖ.

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۳

شاید برایتان جالب باشد که بدانید ناصرالدین شاه سالی یکبار آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور داشت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر اغلب رجال مملکت جمع می‌شدند و هر یک کاری انجام می‌دانند. خودشاه هم بالای ایوان می‌نشست و نظاره‌گر کارها بود. سرآشپزباشی‌ ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده امر و نهی می‌کرد و در پایان کار به در خانه هر یک  از رجال کاسه آشی می‌فرستاد و آنها نیز می‌بایست کاسه خالی شده آش را از اشرفی پر می‌کردند و به دربار می‌فرستادند.

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۴

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا در آورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۲

مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می‌شد و بلافاصله کار خود را شروع می‌کرد.

مورچه خیلی کار می‌کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

سلطان جنگل از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می‌کرد، متعجب بود.

شیر فکر می‌کرد اگر مورچه می‌تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۶

مردی در حال براق کردن اتومبیل جدیدش بود. کودک چهار ساله‌اش  تکه سنگی برداشت و  بر روی بدنه اتومبیل خطوطی کشید.  مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون آنکه متوجه شده باشد که  آچار در دستش است. در بیمارستان به سبب شکستگی‌های فراوان ، انگشت‌های دست پسر قطع شد. وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید: پدر کی انگشت‌های من در خواهند آمد. آن مرد آنقدر مغموم بود که هیچ نتوانست بگوید. به سمت اتومبیل برگشت و چندین بار با لگد به آن زد. حیران و سرگردان از عمل خویش. روبروی اتومبیل نشست و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می‌کرد. او نوشته بود «دوستت دارم پدر». روز بعد آن مرد خودکشی کرد.

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۳

معلم با عصبانیت دفتر دخترک رو روی میز کوبید و داد زد سارا ... دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه‌هایش می‌زد، توی چشمان سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس، دفترتو سیاه و پاره نکن؟ هان!؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می‌خوام در مورد بچه‌ی بی‌انضباطش باهاش صحبت کنم. دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد. بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم ... مادرم مریضه اما... بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد ... اونوقت میشه واسه خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یک دفتر بخره که من دفترای دادشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ... اونوقت قول می‌دم مشقامو ... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین سارای عزیزم ... کاسه‌ی اشک چشم معلم روی گونه‌اش خالی شده بود، گردنبند طلای خود را باز کرد و در دستان سارا گذاشت و روی تخته سیاه نوشت: زود قضاوت نکنیم.

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۵

ابوحمزه‌ی ثمالی گفت: نماز صبح جمعه‌ای را با حضرت زین‌العابدین علیه‌السلام خواندم. ایشان پس از نماز قصد منزل حرکت کردند، من هم خدمتشان بودم. وقتی به منزل رسید کنیزی داشت به نام سکینه، او را خواستند و فرمودند: مبادا مستمند و فقیر را که به در خانه‌ی ما می‌آید مأیوس برگردانی، حتماً هر کس آمد غذایش بدهید؛ زیرا امروز جمعه است.

عرض کردم: آقا! همه‌ی کسانی که می‌آیند مستحق نیستند. فرمودند: ثابت (اسم ابوحمزه) می‌ترسم بعضی مستحق باشند و از در خانه‌ی ما محروم شوند، آن گاه بر ما خانواده نازل شود آنچه بر خانواده‌ی یعقوب نازل شد، پس سؤال کنندگان را غذا بدهید.

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۹

یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17.5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم.

آری، اغلب ما نسبت به دیگران سخت‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحیح کنیم می‌بینیم: به آن خوبی که فکر می‌کنیم، نیستیم.

لطفاً زیبا اندیشی را در زندگیمان فراموش نکنیم.

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۶

در عصر سلیمان نبى، پرنده‌اى براى نوشیدن آب سمت برکه‌اى پرواز کرد، اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند. همین‌که قصد فرود بسوى برکه را کرد، این‌بار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود. پرنده با خود اندیشید که این مردى با وقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من متصور نیست. پس نزدیک شد ولی آن مرد سنگى بسویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد. شکایت نزد سلیمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد. محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد. آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت: «چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند، بلکه ریش او بود که مرا فریب داد! و گمان بردم که از سوى او ایمنم. پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند.»

«علامه دهخدا»

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۰

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۱

یکی از علما می‌گفت: با عدّه‌ای برای مراسم حج به مکّه مشرّف شدیم. در مدینه یک نفر از ما، در گذشت. پس از دفن، مجلس ترحیمی تشکیل دادیم و یکی از قاریان اهل تسنن را برای خواندن قران به مجلس دعوت کردیم. قاری آمد و نشست؛ امّا قرآن نمی‌خواند. به او گفتیم: بخوان!

گفت: شما مشغول حرف زدن هستید، تا ساکت نشوید قرآن نمی‌خوانم. همه ساکت شدیم؛ ولی باز دیدیم نمی‌خواند. گفت: نشستن شما متناسب با مجلس قرآن نیست؛ از این رو همه دو زانو نشستیم، دیدیم باز قرآن را شروع نمی‌کند. گفتیم: بخوان!

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۸

یکی از پادشاهان، دلقکی داشت که با تقلید از اشخاص باعث انبساط خاطر شاه می‌شد. شاه سنی بود؛ ولی وزیرش مردی ناصبی و دشمن خاندان نبوّت علیهم‌السلام بود. زمانی پادشاه به سفر رفت و وزیر را به جای خود نشاند. وزیر می‌دانست دلقک از دوستان علی علیه‌السلام است، روزی او را خواست و گفت: باید برای من از علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام تقلید کنی. او هر چه عذر آورد، پذیرفته نشد، عاقبت از روی ناچاری یک روز مهلت خواست.

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۷

دخترک از میان جمعیتی که شاهد اجرای مراسم تعزیه بودند رد می‌شود در حالی‌که عروسکش را محکم زیر بغل گرفته است.

آن طرف‌تر شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین (ع) می‌چرخد و نعره می‌زند که قطره‌ای آب به تو و یارانت نخواهد رسید ، چشمش به دخترک می‌افتد.

دخترک با قدم‌های کوچکش از پله‌های تعزیه بالا می‌رود. از مقابل شمر می‌گذرد. مقابل امام حسین (ع) می‌ایستد.

شمشیر از دست شمر می‌افتد و رجزخوانی‌اش قطع می‌شود.

دخترک رو به روی شمر که حالا دیگر بر زمین زانو زده می‌ایستد.

چشمان دخترک پر از قطرات اشک شده و می‌لرزد.

توی چشم‌های شمر نگاه می‌کند و با بغض می‌گوید: "بابا ، دیگه دوستت ندارم."

صدای هق هق مردم فضا را پر می‌کند.

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۰

روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت. از لقمان پرسید: «چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟»

لقمان گفت: «راه برو.»

آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: «مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟»

لقمان گفت: «راه برو.»

آن مرد پندشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.»

مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»

لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده بعدی خواهی رسید.»

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۲

عبدالله بن جعفر همسر زینب کبری (علیهما السلام) از سخاوتمندان بی نظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور می‌کرد، غلامی در آن جا کار می‌کند، همان وقت غذای غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود، سگ گرسنه‌ای به آن جا آمد.

غلام مقداری از غذایش را جلو سگ انداخت و سگ آن را خورد، سپس مقداری دیگر انداخت و سگ آن را خورد تا این که همه غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: جیره‌ی غذای روزانه تو چقدر است؟ گفت: همین مقدار که دیدی.

گفت: پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتی؟ غلام گفت: این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم او را با گرسنگی از این جا رد کنم.

پرسید: پس امروز گرسنگی‌ات را با چه غذایی رفع می‌کنی؟ گفت: با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می‌رسانم. وقتی عبدالله ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است و برای تشویق و جبران، آن نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمام وسایلی که داشت، به او بخشید.

     منبع: حکایت‌های شنیدنی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۵

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد