فروتنی سلمان فارسی
حضرت سلمان مدتی در یکی از شهرهای شام، امیر (فرماندار) بود. سیرهی او در ایام فرمانداری با قبل از آن هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه پیاده راه میرفت و خود اسباب خانهاش را تهیه میکرد.
یک روز که در بازار راه میرفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانهاش ببرد. سلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بیمزد قبول کرد بارش را به خانهاش برساند.
مرد یونجه را بر پشت سلمان گذاشت و سلمان آن را برد. در راه مردی آمد و گفت: ای امیر! این را به کجا میبری؟ آن مرد فهمید که او سلمان است، به پای او افتاد و عذرخواهی کرد.
سلمان فرمود: این بار را به خانهات رساندم، اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو نیز عهد کن تا هیچ کس را به بیگاری (عمل بدون مزد) نگیری و چیزی را که خودت میتوانی ببری به دیگران نسپری، این کار را به مردانگی تو آسیبی نمیرساند.
منبع: یکصد موضوع، پانصد داستان