از نجاست سگ پلیدتر
روزی حاکمی از وزیرش
پرسید: چه چیز است که از همهی چیزها بدتر و از نجاست سگ پلیدتر است؟ وزیر در جواب
فرو ماند و از حاکم اجازه خواست تا برای یافتن پاسخ از شهر بیرون رود. در بیابان به
چوپانی رسید که گوسفندانش را میچراند. پس از احوال پرسی، چوپان را مرد خوش فکری
یافت. سؤال حاکم را برای او بازگو کرد و گفت که دنبال مردی عالم و حکیم میگردم که
پرسش شاه را پاسخ گوید و جایزه بزرگی را دریافت کند.
چوپان گفت: ای وزیر! حاکم و پرسش او را رها کن، من به تو بشارتی میدهم که بسیار مهم است، بدان که پشت این تپه، گنج بزرگی پیدا کردهام، بیا با هم آن را تصرف کنیم و در این جا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از سلطنت خلع کرده و خود جای او بنشینیم؛ تو حاکم باش و من هم وزیر تو. وزیر که دیگر طمعش به جوش آمده بود، عقل و هوش از سرش پرید و دست و پایش را گم کرد و گفت: گنج کجا است؟ برویم آن را به من نشان بده. چوپان گفت: به این شرط میپذیرم که سه مرتبه زبانت را به نجاست سگ من بزنی! وزیر طمع کار پذیرفت و با خود گفت: این جا که کسی نیست تا مرا ببیند، این کار را انجام میدهم و وقتی گنج را تصاحب کردم، انتقامم را از چوپان میگیرم و او را میکشم. سپس وزیر سه مرتبه زبان خود را به فضلهی سگ زد و بعد پرسید: حالا بگو گنج کجا است؟ چوپان خندید و گفت: اکنون برگرد و به شاه بگو: آنچه از نجاست سگ پلیدتر است، طمع و طمع کاری است!