دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

۱۸۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

روزهای پایانی عمر محمدرضا پهلوی، برای او خیلی سخت گذشت. شاید هیچگاه فکر نمی کرد سرنوشتش بدتر از آن چیزی باشد که برای پدرش؛ رضا شاه اتفاق افتاد. اما خون جوانان بی‌گناهی که دژخیمان پهلوی بر خاک ایران ریخت گریبان شاه را گرفت و در تنهایی مُرد.

در یکی از روزهای آخر عمر شاه در قاهره، خبرنگار بی‌بی‌سی از او پرسید :«تجربه‌ی تبعید چگونه است؟»

گفت :«امروز من آینده را پشت سرگذاشته‌ام، بیماری وجودم را تحلیل می‌برد و مثل پدرم در غربت خواهم مُرد. ولی یک تفاوت وجود دارد که من توانستم 6 سال بعد از مرگ او جنازه‌اش را به وطن برگردانم، ولی گمان نمی‌کنم دیگر جنازه‌ی من به ایران برگردد.»

۰ نظر ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۱

بهلول بیشتر وقت‌ها در قبرستان می‌نشست.  روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، هارون به قصد شکار از آن محل عبور نمود چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می‌کنی؟

بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده‌ام که نه غیبت مردم را می‌نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند.

هارون گفت: آیا میتوانی از قیامت، صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟

بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود. هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.

آنگاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می‌ایستم و خود را معرفی می‌نمایم و آنچه خورده‌ام و هرچه پوشیده‌ام ذکر می‌نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده‌ای و پوشیده‌ای ذکر نمایی. هارون قبول نمود.

آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.

سپس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده‌اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.

۰ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۳

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مبلغی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد.

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه

مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفاً سند جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. مرد به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...!

آن مرد مارتین لوتر بود. 

۰ نظر ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۹:۱۰

ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه‌خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه‌خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.

شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند چرا که خر تو از کاه و یونجه او می‌خورد و اسب هم به خرت لگد می‌زند و پایش را می‌شکند.

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۴

در زمان حضرت موسی خشکسالی پیش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می‌شویم و از خداوند متعال درخواست باران کن.

موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود. خداوند فرمود: موعد آن نرسیده است. موسی هم برای آهوان جواب رد آورد. تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیزکنان پایین آمدم بدانید که باران می‌بارد وگرنه امیدی نیست.

آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت دوستانم را خوشحال می‌کنم و توکل می‌نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.

تا آهو به پایین کوه رسید باران شروع به باریدن کرد.

موسی معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود.

یادمان باشد همیشه امیدوار به رحمت خداوند باشیم و همواره به خدا توکل کنیم تا مشکلات از پیش رو برداشته شود.

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۴

مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود، زردآلو هر کیلو 2000 تومن، هسته زردآلو هرکیلو 4000 تومن. یکی پرسید چرا هسته‌اش از زردآلو گرونتره؟! فروشنده گفت چون عقل آدم رو زیاد میکنه. مرد کمی فکر کرد گفت، یه کیلو هسته بده. خرید و مشغول خوردن که شد با خودش گفت: چه کاری بود، زردآلو می‌خریدم هم خود زردآلو رو می‌خوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود. رفت همین حرف رو به فروشنده گفت، فروشنده گفت: بــــــله ، نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه!!! چه زود اثر کرد.

«دهخدا»

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۵

امام صادق با جمعی در حال میل کردن انگور بودند. در همان حال فقیری آمد و درخواست کمک کرد. آن حضرت خوشه‌ی انگوری به او داد؛ اما فقیر قبول نکرد و گفت: پول بده.

امام فرمود: خدا به تو وسعت دهد. فقیر انگور را از حضرت خواست، حضرت انگور را به او نداد و فرمود: خدا به تو وسعت دهد.

پس از چند لحظه فقیر دیگری آمد، حضرت چند دانه انگور به او داد. او نیز خورد و خدا را شکر کرد، آن گاه امام مشت او را پر از انگور کرد، باز خورد و خدا را شکر کرد.

سپس آن بزرگوار بیست درهم به او داد، فقیر باز هم خدا را سپاس گفت. این بار امام پیراهنش را به او داد، او نیز پوشید و از امام تشکّر کرد.

راوی می‌گوید: ما احساس کردیم اگر باز هم خدا را شکر کرده بود، امام چیز دیگری به وی می‌داد.

منبع: بحار الأنوار

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۰

آورده‌اند که مردی غلامی داشت خردمند، روزی آن مرد با غلام به باغی می‌رفت، در راه، خیار بادلنگی پاک کرد، نیمی به جهت خود نگاه داشت تا بخورد و نیمی به غلام داد.

غلام به نشاط آن را خوردن گرفت. چون خواجه بچشید، تلخ بود. گفت: ای غلام! خیار بادلنگ بدین تلخی تو را دادم و به نشاط تمام خوردی و به رغبت به کار بردی؟ گفت: ای خواجه! از دست تو شیرین و چربی بسیار خوردم، شرم داشتم که بدین قدر تلخی، از خود اثر کراهیت ظاهر کنم!

خواجه گفت: چون شکر نعمت چنین می‌گزاری، تو را در بندگی نگذارم و بدین آزادمردی، به سعادت آزادی برسید.

منبع: جوامع الحکایات

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۸

روزی معلم کلاس پنجم به دانش‌آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او این احساس را درباره "تیدی" نداشت. لباس‌های این دانش‌آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و او دانش‌آموزی گوشه گیر بود.

این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.

زیرا که او با بقیه بچه‌ها بازی نمی‌کرد و لباس‌هایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی‌کرد.

تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی‌اش و گذاشتن علامت  در برگه‌اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت "نیاز به تلاش بیش‌تر دارد" احساس لذت می‌کرد.

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۵

روزی دزدی در راهی بسته‌ای یافت که در آن چیز گران‌بهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.

آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند:چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می‌کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین!

 اگر آن را پس نمی‌دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می‌یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۵

خداوند به حضرت موسی علیه السلام  وحی کرد: این مرتبه که برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور که تو از او بهتر باشی. موسی علیه السلام  برای پیدا کردن چنین شخصی تفحص کرد و نیافت؛ زیرا به هر کس می‌رسید جرئت نمی‌کرد بگوید من از او بهترم.

خواست یکی از حیوانات را ببرد، به سگی که مریض بود برخورد کرد. با خود گفت: این را همراه خود خواهم برد، پس ریسمان به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را آورد، بعد پشیمان شد و آن را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد.

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۲

معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟ معلم گفت: یک ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۷

این مثل در موقعی گفته می‌شود که یک نفر از طرف آدم پُر زور و قوی‌تر از خود ظلمی می‌بیند و چون زورش به او نمی‌رسد ناچار حکم او را می‌پذیرد.

مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش. صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد.

با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه‌اش نشست و گفت: بی‌انصاف من می‌خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می‌کشمت و همه را می‌برم.

صاحب باقلا که دید زورش به او نمی‌رسد گفت: حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقلا بار کن.

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۳۲

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.

روزى با هم نشسته بودند و گپ مى‌زدند.

در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى‌آوریم؟ بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۴

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.

مرد جوان وقتی استاد را دید بی‌اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟»

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.»

سپس استاد سنگی بزرگ از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ‌ها قرار گرفت.

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۲

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد