حکایت اول:
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی
که خدا آنجا زندگی میکند برویم. میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد،
و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمیکند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای
ثابت کردن ایمانم میآیم.
وقتی به قله رسید ند ،شب شده بود.
در تاریکی صدایی شنیدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید.
شهسوار اولی گفت:میبینی؟ بعداز
چنین صعودی، از ما میخواهد که بار سنگینتری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم!
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به
دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود
آورده بود، روشن کرد. آنها خالصترین الماسها بودند ...
مرشد میگوید: تصمیمات خدا مرموزند،
اما همواره به نفع ما هستند.