حکایت مرگ و باغبان
شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۴۶ ب.ظ
باغبان جوانی به شاهزادهاش گفت: «به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزراییل را در باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم میخواهد امشب معجزهای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم.»
شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت. عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم میزد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: «چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟»
مرگ جواب داد: «نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من میدانستم که قرار است امشب در اصفهان جانش را بگیرم.»
۹۲/۰۴/۰۸