دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

حکایتی از بهلول

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۱۸ ب.ظ

مثل همیشه به قصر آمده بود تا هارون الرشید را ببیند و او را نصیحت کند. هر چند می‌دانست حرف‌های او تأثیری در این خلیفه‌ی مغرور عباسی ندارد، اما عادت کرده بود به او سری بزند و با گوشه و کنایه به او بفهماند که در اشتباه است. هارون هم به بهلول عادت کرده بود. با آنکه حرفهایش نیش‌دار و زهر آگین بود و همیشه با جسارت با او حرف میزد، هارون چیزی به دل نمی‌گرفت.

اما این بار بهلول جلوی جمع کاری کرد که هارون از دست او رنجید. وقتی وارد تالار قصر شد ، جمعیت زیادی را دید که در اطراف هارون نشسته بودند. هرچه نگاه کرد جایی برای نشستن ندید. احساس کرد کسی روی خوش به او نشان نمی‌دهد و می‌خواهند دست به سرش کنند. چند لحظه ایستاد و به آن‌ها نگاه کرد. ناگهان از میان جمعیت راه افتاد و مستقیم به طرف تخت هارون رفت و کنار او نشست. صدای اعتراض کسانی که در آنجا بودند بلند شد.

 _ این چه کاری بود که کردی؟!

_ واقعاً بهلول دیوانه است!

_ هیچکس تا بحال اینطوری به خلیفه بی احترامی نکرده بود!

هارون در حالی که حرف‌ها را می‌شنید و حسابی عصبانی شده بود با لبخند ساختگی رو به بهلول کرد و گفت: حالا که زحمت کشیده‌ای و به دیدن ما آمدی از تو سوالی می‌پرسم اگر جواب دادی به تو هزار دینار پاداش می‌دهم و اگر جواب ندادی دستور می‌دهم ریش و سبیلت را بتراشند و سوار الاغت کنند و در کوچه و بازار تو را بچرخانند.

بهلول که فهمید هارون قصد تلافی دارد گفت: من هزار دینار را به تو می‌بخشم اما من هم برای اینکه به سوال تو پاسخ  بدهم شرط دارم و شرطم این است که به مگس‌ها دستور بدهی که مرا  اذیت نکنند.

هارون کمی فکر کرد و گفت: من نمی‌توانم به مگس‌ها دستور بدهم. بهلول خنده‌ای پیروز مندانه سر داد و گفت: تو چطور پادشاهی هستی که حتی مگس هم از تو حساب نمی برد؟ مردم بی اختیار خنده‌ای تمسخر آمیز سر دادند. بهلول خشم بی انتها را در صورت هارون مشاهده کرد.  هارون گفت آن چه درختی است که 12 شاخه و در هر شاخه 0 3 برگ و هر برگ دو روی روشن و تیره دارد؟

_ دیگر کار بهلول تمام است؟!

_ بیچاره بهلول!!

_ حالا باید مثل زنان، صورتش را بتراشد!!!

در همین لحظه بهلول چهره‌ای پیروزمندانه گرفت و نگاهی احمقانه به هارون انداخت و گفت: آن درخت سال است و آن 12 شاخه ماه‌های سال هستند و آن برگ‌ها تعداد روزهای ماه است و روشنی و تیرگی مربوط به روز و شب است.

مردم بی اختیار بهلول راتشویق کردند و بهلو ل هم تخت پادشاه را ترک گفت و رفت و هارون ماند و تختش و مردم که مسخره کنان قصر را ترک میگفتند.

۹۲/۰۳/۰۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد