برخیز، که فجر انقلاب است امروز
بیگانهصفت، خانهخراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا، نقش بر آب است امروز
فجر است و سپیده حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در کشور ما
خورشید حقیقت از افق سرزده است

برخیز، که فجر انقلاب است امروز
بیگانهصفت، خانهخراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا، نقش بر آب است امروز
فجر است و سپیده حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در کشور ما
خورشید حقیقت از افق سرزده است
خود را به خدا بسپار
وقتی که دلت تنگ است
وقتی که صداقتها
آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار
چون اوست که بیرنگ است
چون وادی عشق است او
چون دور ز نیرنگ است
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
شانههای مرتضی لرزید از این داغ سترگ
مالک اشتر مگر از روی زین افتاده است؟
عطر جنت در فضا پیچیده از هر سو؛ مگر
کاروان مُشک در میدان مین افتاده است؟
چار سوی این کبوترهای پرپر را ببین
آیههای روشن زیتون و تین افتاده است
شیری که برازنده فخر است و مباهات
سید حسن است آیا یا شیخ امارات؟
این داده چو قواده به عشرتکده، رونق
آن گشته ولی قائد احرار به شامات
آن پخته سخن گوید با تکیه به قرآن
این خام ولی چون شتران، حامل تورات
آن لرزه درافکنده به ارکان تل آویو
این با تن لرزان شده پنهان به عمارات
ای شیخ! کنی تکیه به قومی که خداوند
از دوستیاش کرده تو را نهی به آیات؟
باز آمدم باز آمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آنجا روم آنجا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من دُر شهوار آمدم
ما را به چشم سَر مبین ما را به چشم سِر ببین
آن جا بیا ما را ببین کانجا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاینجا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست چالاک و هشیار آمدهست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
.:مولوی:.
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مُهر بر لبزده خون میخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاشلله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گهگه قدحی مینوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
خرقهپوشی من از غایت دینداری نیست
پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
.:حافظ:.
عشق بود و جبهه بود و جنگ بود
عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود
هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد
مادری فرزند خود را هدیه کرد
در شبی که اشکمان چون رود شد
یک نفر از بین ما مفقود شد
آنکه که سر دارد به سامان میرسد
آنکه که جان دارد به جانان میرسد
دیدهام ، دستی به سوی ماه رفت
بیسر و جان تا لقاءالله رفت
بنام خداوند شور آفرین
خداوند والفجر و فتحالمبین
خداوند آنها که پرپر شدند
شب آتش و خون کبوتر شدند
خداوند موسی ، خداوند نوح
خداوند شبهای فتحالفتوح
خداوند مردان اهل نبرد
خداوند غیرت ، خداوند درد
بنام خدایی که نور آفرید
شب حمله ، عشق و غرور آفرید
به نام خدایی که جان آفرید
زمین و زمان و مکان آفرید
خداوند دانا، خداوند هوش
خداوند روزی ده عیب پوش
خدایی که داراست، علم غیوب
توانای مطلق بپوشد عیوب
به کسی کینه نگیرید
دل بیکینه قشنگ است
به همه مهر بورزید
به خدا مهر قشنگ است
دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی
بوسه هم حس قشنگی است
بوسه بر دست پدر
بوسه بر گونه مادر
ای لهجهات ز نغمهی باران فصیحتر
لبخندت از تبسم گلها ملیحتر
بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست
یعنی ندیده از خم زلفت ضریحتر
ای با خدای عرش ز موسی کلیمتر
با ساکنان فرش ز عیسی مسیحتر
با دیدن تو عشق نمکگیر شد که دید
روی تو را ز چهرهی یوسف ملیحتر
مردان خدا پردهی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سَر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی
همه شب نهادهام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهی گدایی
مژهها و چشم شوخش به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی خطانی
ای آنکه در نگاهت ، حجمی ز نور داری
کی از مسیر کوچه ، قصد عبور داری؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابی
ای آنکه در حجابت ، دریای نور داری
من غرق در گناهم، کی میکنی نگاهم؟
بر عکس چشمهایم ، چشمی صبور داری
از پردهها برون شد، سوز نهانی ما
کوک است ساز دلها، کی میل شور داری؟
در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت
کی در سرای چشمم، قصد ظهور داری؟