دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

آورده‌اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى‌رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.

عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله‌هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه‌اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى‌گردد و چیزى مى‌جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت.

عبدالجبار با خود گفت: بى‌گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى‌‌دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.

چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده‌اى که از گرسنگى هلاک شدیم!

۰ نظر ۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۱:۲۵

۰ نظر ۱۸ تیر ۰۰ ، ۲۱:۴۰

۰ نظر ۱۸ تیر ۰۰ ، ۲۱:۳۸

مردى حین رفتن برای زیارت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، در بین راه چند جوجه‌ پرنده دید. آنها را برداشت تا به عنوان هدیه براى پیامبر خدا ببرد.

مادر جوجه‌‌ها که جوجه‌هایش را در دست مرد دید، به دنبال او روان شد.

مرد در روى زمین راه مى‌رفت و پرنده پروازکنان او را دنبال مى‌‌کرد تا اینکه به مدینه رسید.

یک سره به مسجد رفت و پس از زیارت نبى‌ اکرم، جوجه‌‌ها را نزد ایشان گذاشت. در این موقع، پرنده مادر که چند فرسخ به دنبال جوجه‌هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد. غذایى را که به منقار داشت، در دهان یکى از جوجه‌‌ها گذاشت و به سرعت پرواز کرده و دور شد.

۰ نظر ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۴

عابدی در زمان‌های پیشین، روزها روزه می‌گرفت و شب‌ها، از گرده نانی که برای او می‌آمد با نیمی افطار و نیم دیگر را برای سحر می‌گذاشت.

مدتی بر این وضع زندگی می‌کرد و از کوه پایین نمی‌آمد. شبی اتفاق افتاد که نان برایش نرسید گرسنگی او را فرا گرفت آن شب خوابش نبرد بعد از نماز پیوسته انتظار می‌کشید که غذای هر شبه برسد. چیز دیگری نیز نیافت تا گرسنگی را رفع کند.

 در پایین کوه روستایی وجود داشت که ساکنان آن نصرانی بودند. صبحگاه عابد از کوه پایین آمد و از مردی نصرانی تقاضای غذا کرد.

دو گرده نان جوین به او دادند. نان‌ها را گرفت و به طرف کوه رهسپار شد. سگ گر و لاغری که بر در خانه مرد نصرانی بود دامن او را گرفت.

۰ نظر ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۳:۴۸

در یک سال قحطی شد، در همان وقت واعظی در مسجد بالای منبر می‌گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شیطان به دستش می‌چسبند و نمی‌گذارند که صدقه بدهد.

مؤمنی این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت: صدقه دادن که این حرفها را ندارد، من اکنون مقداری گندم در خانه دارم، می‌روم آن را به مسجد آورده و بین فقرا تقسیم می‌کنم.

با این نیت حرکت کرد و به منزل خود رفت. وقتی همسرش از قصد او آگاه شد شروع کرد به سرزنش او، که در این سال قحطی رعایت زن و بچه خود را نمی‌کنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و ... خلاصه به قدری او را ملامت و وسوسه کرد تا سرانجام مرد مؤمن دست خالی به مسجد بازگشت.

۰ نظر ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۳:۴۶

در کتب باستانی و اسطوره‌ای ایران، دماوند جایگاه والایی دارد و در متون مقدس مانند اوستا، بندهش، تورات و همچنین متون آشوری آمده است و هنوز هم در زمانهایی خاص مراسم آیینی در دماوند به‌ جا آورده می‌شود. مراسم و جشن تیرگان رینه و مراسم سالیانه پارسیان هند در دماوند از این جمله‌اند.

برخی معتقدند این کوه مخروطی، مانند اهرام مصر دارای انرژی خاصی است و دماوند به ‌دلیل همین شکل خاص قرینه مانند از دیگر کوههای جهان متمایز است.

آرش بنابر اسطوره برای پذیرش پرتاب تیر تعیین مرزهای ایران ۳ شرط می‌گذارد که یکی از آنها انتخاب محل پرتاب است و آن را دماوند انتخاب می‌کند و آب و باد تیر آرش را تا آمودریا هدایت می‌کنند که نشان مرزهای فرهنگی ایران زمین است.

۰ نظر ۱۳ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۱

۰ نظر ۱۱ تیر ۰۰ ، ۰۹:۳۴

۰ نظر ۱۱ تیر ۰۰ ، ۰۹:۱۲

حضرت یوسف علیه السلام در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباس‌های چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. گفت: یوسف! این جوان را می‌شناسی؟

یوسف(ع) گفت: نه!

جبرئیل گفت: این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.

۰ نظر ۱۱ تیر ۰۰ ، ۰۸:۵۸

میرزا محمدعلی صائب تبریزی اصفهانی (زادهٔ ۱۰۰۰ هجری قمری — درگذشتهٔ ۱۰۸۰ هجری قمری) بزرگ‌ترین غزل‌سرای سده یازدهم هجری و نامدارترین شاعر زمان صفویه است. او در دربار صفوی به عنوان ملک‌الشعرایی رسید و به او شاه شاعر سبک هندی می‌گویند.

پدر او تاجری معتبر بود. عمویش، شمس‌الدین تبریزی معروف به شیرین‌قلم، از خوشنویسان برجستهٔ روزگار خود به‌شمار می‌رفت و به احتمال بسیار صائب که خط خوشی داشت، نزد وی خوشنویسی آموخته بود. خانوادهٔ صائب جزو هزار خانواری بودند که به دستور شاه عباس اول صفوی از تبریز کوچ کرده و در محله عباس‌آباد اصفهان ساکن شدند.

۰ نظر ۱۰ تیر ۰۰ ، ۰۸:۵۵

کسی که «دنیای دون» و «آسیای گردون» را «ترک» می‌کند، «مُردن» و «جان سپُردن» را «درک» نمی‌کند؛ ولی تحمُّلِ مرگِ او برای دیگران «جانگِزا» و «طاقت‌فَرسا» است.

بی‌شعور نیز از «همۀ شعور» تنها «هیمنۀ شور» را می‌فهمد! از رفتارِ بی‌شعور همه در «بلای رنج»اند و او در «سرای سپنج». همه «امیرِ فهم»‌اند و او «اسیرِ وهم».

 تحمُّلِ «بی‌شعور» نیز برای «ذی‌شعور» «عذابِ الیم» است و «عِقابِ جحیم»!

فرقِ «انسانِ بی‌شعور» با «احمقِ مغرور» این است که یک احمق «نمی‌تواند بفهمد»، ولی یک بی‌شعور «نمی‌خواهد بفهمد»!

۰ نظر ۰۹ تیر ۰۰ ، ۰۹:۰۴

روزی حضرت رسول اکرم به همراه برخی از اصحاب خود از محلّی عبور می‌کردند که به نوجوانی برخوردند.

پیامبر خدا به آن نوجوان سلام کرد. نوجوان بسیار شادمان و خندان گردید

رسول خدا (ص) به او خطاب نمود و فرمود: آیا مرا دوست داری؟

گفت: آری به خدا قسم! تو را دوست دارم.

حضرت فرمود: همانند چشمانت؟

گفت: بهتر و بیشتر.

حضرت افزود: همانند پدرت؟

گفت: بیشتر.

۰ نظر ۰۸ تیر ۰۰ ، ۰۹:۰۶

۰ نظر ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۳:۱۶
۰ نظر ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۲:۵۹

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد