آوردهاند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مىرفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.
عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محلههاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابهاى رسید. زنى را دید که در خرابه مىگردد و چیزى مىجوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت.
عبدالجبار با خود گفت: بىگمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مىدارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آوردهاى که از گرسنگى هلاک شدیم!