۰ نظر
۳۰ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۰۰
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
«من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید.»
تمام اهل عالم دم گرفتند
به حال خانهی ما غم گرفتند
که روزی روزگاری خانهی ما
صفایی داشت آن را هم گرفتند