دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

به خاطر بسپار

زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصل است.

تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می‌رسد؛ مرغ است.

زندگی ما با «تولد» شروع نمی‌شود؛

با «تحول» آغاز می‌شود.

لازم نیست بزرگ  باشی تا شروع کنی ،

شروع کن تا بزرگ شوی.

باد با چراغ خاموش کاری ندارد

اگر در سختی هستی بدان که روشنی.

جان ماکسول

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۴
۰ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۹

دخترک از میان جمعیتی که شاهد اجرای مراسم تعزیه بودند رد می‌شود در حالی‌که عروسکش را محکم زیر بغل گرفته است.

آن طرف‌تر شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین (ع) می‌چرخد و نعره می‌زند که قطره‌ای آب به تو و یارانت نخواهد رسید ، چشمش به دخترک می‌افتد.

دخترک با قدم‌های کوچکش از پله‌های تعزیه بالا می‌رود. از مقابل شمر می‌گذرد. مقابل امام حسین (ع) می‌ایستد.

شمشیر از دست شمر می‌افتد و رجزخوانی‌اش قطع می‌شود.

دخترک رو به روی شمر که حالا دیگر بر زمین زانو زده می‌ایستد.

چشمان دخترک پر از قطرات اشک شده و می‌لرزد.

توی چشم‌های شمر نگاه می‌کند و با بغض می‌گوید: "بابا ، دیگه دوستت ندارم."

صدای هق هق مردم فضا را پر می‌کند.

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۰

روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت. از لقمان پرسید: «چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟»

لقمان گفت: «راه برو.»

آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: «مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟»

لقمان گفت: «راه برو.»

آن مرد پندشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.»

مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»

لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده بعدی خواهی رسید.»

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۲

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۱
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۹:۵۵
۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۱

عبدالله بن جعفر همسر زینب کبری (علیهما السلام) از سخاوتمندان بی نظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور می‌کرد، غلامی در آن جا کار می‌کند، همان وقت غذای غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود، سگ گرسنه‌ای به آن جا آمد.

غلام مقداری از غذایش را جلو سگ انداخت و سگ آن را خورد، سپس مقداری دیگر انداخت و سگ آن را خورد تا این که همه غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: جیره‌ی غذای روزانه تو چقدر است؟ گفت: همین مقدار که دیدی.

گفت: پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتی؟ غلام گفت: این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم او را با گرسنگی از این جا رد کنم.

پرسید: پس امروز گرسنگی‌ات را با چه غذایی رفع می‌کنی؟ گفت: با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می‌رسانم. وقتی عبدالله ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است و برای تشویق و جبران، آن نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمام وسایلی که داشت، به او بخشید.

     منبع: حکایت‌های شنیدنی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۵

مقبل (شاعر اصفهانی) در جوانی در نهایت ظرافت و لطافت بود ، در ایام محرم به جمعی رسید که در عزای سید الشهدا (ع) به سینه‌زنی مشغول بودند، وی از روی استهزاء چیزی خواند که عزاداران ناراحت شدند. مقبل پس از چندی به بیماری جذام مبتلا شد، بطوری که مردم از او متنفر شدند و وی در آتشخانه حمام سکونت گرفت.

سال دیگر ، روزی با دلـــــی شکسته در کنار خرابه‌ای نشسته بود‌، جمعی از سینه‌زنان این شعر را می‌خواندند:

چه کربلاســــــت امروز چه پر بلاست امروز

ســــر حسیــن مظلوم از تن جداست امروز

 آتش در نهاد مقبل افتاد و با نظر حسرت به آنها نگاه کرد و گفت:

روز عزاســــت امــروز ، جان در بلاست امروز

فغان و شـــور محشــــر در کربلاست امـــروز

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۹

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۷:۴۲

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۸

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۰
۰ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۹

 انسانهای بزرگ: درباره عقاید حرف می‌زنند

انسانهای متوسط: درباره وقایع حرف می‌زنند

انسانهای کوچک: پشت سر دیگران حرف می‌زنند

انسانهای بزرگ: درد دیگران را دارند

انسانهای متوسط: درد خودشان را دارند

انسانهای کوچک: بی‌دردند

انسانهای بزرگ: عظمت دیگران را می‌بینند

انسانهای متوسط: به دنبال عظمت خود هستند

انسانهای کوچک: عظمت خود را در تحقیر دیگران می‌بینند

انسانهای بزرگ: به دنبال کسب حکمت هستند

انسانهای متوسط: به دنبال کسب دانش هستند

انسانهای کوچک: به دنبال کسب پول هستند

انسانهای بزرگ: به دنبال طرح پرسش‌های بی‌پاسخ هستند

انسانهای متوسط: پرسش‌هایی می‌پرسند که پاسخ دارند

انسانهای کوچک: می‌پندارند پاسخ همه پرسش‌ها را می‌دانند

انسانهای بزرگ: به دنبال خلق مسئله هستند

انسانهای متوسط: به دنبال حل مسئله هستند

انسانهای کوچک: مسئله ندارند

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۹

چنگیزخان مغول در زمان خود دستورهای مخصوصی برای مردم تعیین کرده بود، از آن جمله این که هیچ کس نباید گوسفند یا سایر حیوانات را به وسیله‌ی کارد سر ببرد؛ بلکه باید گلوی او را بفشارد تا خفه شود. در همسایگی مرد مسلمانی یکی از مغولان ساکن بود و با این مسلمان دشمنی داشت. چون می‌دانست مسلمانان گوسفند را ذبح می‌کنند و هیچ گاه گوشت حیوانی که خفه شده نمی‌خورند. در جست و جو بود که روزی آن همسایه‌ی مسلمان را در حال کشتن گوسفند ببیند تا شاید از این راه او را به هلاکت برساند. اتفاقاً یک روز همسایه‌ی مسلمان گوسفندی را میان خانه می‌کشت، مغول از بالای پشت بام مشاهده کرده، فوراً چند نفر از رفقای خود را خبر کرد و آن‌ها نیز او را در آن حا دیدند، از بام پایین آمدند و مسلمان را با کارد خون آلود و گوسفند کشته شده نزد چنگیز بردند و گفتند: این مرد با فرمان شما مخالفت کرده است. چنگیز پرسید: در کجا دیدید که گوسفند را می‌کشد؟

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۵

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد