مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان پادشاه بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا و نزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود.
به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهینآمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیتهایم را آوردهام و مقابل تو به او شلاق میزنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی میکنی.
موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعهدار تازه از شهر رسیده بود و بستهای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لبهایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد.
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.