داستان مرد ثروتمند و شیوانا
مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان پادشاه بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا و نزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود.
به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهینآمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیتهایم را آوردهام و مقابل تو به او شلاق میزنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی میکنی.
مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل پادشاه را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند.
شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفه دیگر بالا آمد.
مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درسهای تو بیهوده و بیارزش است!
اما هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست!
پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرد و پای راستش شکست. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.
در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت.
کفه پائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد.! میگویند آن مرد ثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت! کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است. ؟!
آنگاه که غرور کسی را له میکنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی، آنگاه که بندهای را نادیده میانگاری ، آنگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را میبینی و بنده خدا را نادیده میگیری ، میخواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی؟! تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهری