نادرشاه و مرد نابینا
نقل است که نادرشاه در سال ۱۱۵۶ به نجف آمد. او در این سفر زیارتی دستور داد تا گنبد حرم مطهر و ملکوتی حضرت امیرالمومنین علیه السلام طلایی شود.
در یکی از این روزها که نادرشاه قصد تشرف به حرم داشت دید در کنار درب حرم یک پیرمرد نابینایی در حال گدایی است؛ نادر پیش پیرمرد رفت و در کنارش نشست. گفت: چند وقت است اینجا گدایی میکنی؟
پیرمرد که فهمید نادرشاه کنارش نشسته خوشحال شد. گمان کرد قرار است صلهای از نادرشاه بگیرد. عجز و لابهاش را بیشتر کرد و گفت: حدودا بیست سال جناب نادر.
نادرشاه که مرد خشن و سرسختی بود گفت: مردک! بیست سال است در کنار حرم مولا علی علیه السلام نشستهای و شفای چشمانت را از شاه مردان نگرفتهای؟ من الان میروم به حرم برای زیارت و بر میگردم. اگر در این فاصله شفای چشمانت را نگرفته باشی همین جا گردنت را میزنم.
نادر رفت و این نابینای بیچاره که امید صله داشت، ماند با بیچارگی خودش. صله که نگرفت هیج جانش هم به خطر افتاد.
او از ترس جانش به استیصال و بیچارگی افتاد و از عمق وجود شروع به صحبت با امیر مومنان کرد و چون چارهای نداشت با تمام وجود درخواست شفا میکرد. اگر تا حال حرم وسیلهی معاش او شده بود حالا فقط توسل به صاحب حرم میتوانست هم چشمش را بینا کند هم جانش را نجات دهد.
نادرشاه برگشت. کوری که بیست سال در کنار حرم مولا نشسته و به اندک صدقات زائران دلخوش کرده بود شفا یافت. هم جانش هم چشمش.
چه این داستان حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد تمثیل حال و روز ماست. ما نابینایان واقعی، ما که دلهایمان کور است و سالهاست بر در این سرای با عظمت او نشستهایم و به گدایی مشغولیم و به اندک حطام دنیا راضی. دنبال شفای حقیقی نیستیم و از او طلب حقیقی نداریم.
یک نادرشاهی میخواهد تا به ما بفهماند که بر در سرای چه کسی نشستهایم و او چه اعجازهایی میکند. بیچارهایم ما. حتی بیچارهتر از آن نابینا.
منبع: کتاب کهکشان نیستی به نقل از کتاب آیت الحق جلد اول (با تلخیص)