وقتی زندگی کردن ارزش ندارد
جمعه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ق.ظ
یک روز سگی از کنار شیر خفتهای رد میشد وقتی سگ دید شیر خوابیده، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد سعی کرد تا طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر رو به خر کرد و گفت: ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم.
خر ابتدا تردید کرد ولی بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و عبار خوب تکانید، رو به خر کرد و گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم!
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی!
شیر گفت: من به تو تمام جنگل را میدهم زیرا در جنگلی که سگان، شیران را دربند کشند و خران برهانند دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
۰۰/۰۱/۲۰