دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

روزی حلال

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ

مردی ساده، چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی‌اش پنج درهم از او دریافت می‌کرد.

یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: می‌خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می‌خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می‌خواهم مزدت را نیز بپردازم. 

پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی‌اش دریافت می‌کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، را ترجیح داد.

چوپان در مقابل حیرت‌زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه‌اش رفت.

چوپان بعد از آن روز که بیکار شده بود، دنبال کار می‌گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی‌اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.

در آن روستا که چوپان زندگی می‌کرد مرد تاجری بود که مردم پول‌شان را به او می‌دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آن‌ها را برایشان خریداری کند.

هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.

چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.

لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامی‌که مردم از پیش تاجر رفتند، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.

 تاجر او را مسخره کرد و خنده‌کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می‌توان خرید؟  

چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.

تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی می‌روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی‌فروشند، آنان چیزهای گران‌قیمت می‌فروشند.

اما چوپان  بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته‌اش را پذیرفت.

تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته‌ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند مایحتاج آنان را خریداری کرد‌.

 هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه‌ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.

صاحب آن گربه می‌خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش برگشت.

در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند.

هنگامی که داخل روستا شد، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد‌.

تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟

 مردم روستا گفتند: ما از دست موش‌هایی که همه زراعت‌های ما را می‌خورند مورد فشار قرار گرفته‌ایم که چیزی برای ما باقی نمی‌گذارند و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موش‌ها ما را کمک کند.

آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند‌.

هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته‌ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.

چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را  به صاحبش داد تا اینکه نوبت به چوپان رسید.

تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟

چوپان از پرسش‌های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.

تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می‌کرد و می‌گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.

در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.

۰۰/۰۱/۲۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد