گرگزاده عاقبت گرگ شود
گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی، در کمینگاهی به سر میبردند و سر راه غافلهها را گرفته و به قتل و غارت میپرداختند و موجب ناامنی شده بودند.
مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای ارتش شاه نیز نمیتوانستند بر آنها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان اندیشمند کشور، برای مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر باید از گروه دزدان جلوگیری گردد وگرنه آنها پایدارتر شده و دیگر نمیتوان در مقابلشان مقاومت کرد .
سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند، همان گروه از دلاورمردان جنگدیده و جنگآزموده را به سراغ آنها بفرستند.
همین طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از کمینگاه خود خارج شدند، جاسوس ، بیرون رفتن آنها را گزارش داد، دلاورمردان ورزیده بیدرنگ خود را تا نزدیک کمینگاه دزدان که شکافی در کنار قله کوه بود رساندند و در آنجا خود را مخفی نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند.
طولی نکشید که گروهی از دزدان به کمینگاه خود بازگشتند و آنچه را غارت کرده بودند بر زمین نهادند، لباسها و اسلحههای خود را درآوردند و در کناری گذاشتند، بهقدری خسته و کوفته شده بودند که خواب آنها را فراگرفت.
همینکه مقداری از شب گذشت و هوا کاملاً تاریک شد، دلاورمردان از کمین برجهیدند و خود را به آن دزدان از همهجا بیخبر رسانده و دست یکایک آنها را بر شانه خود بستند و صبح همه آنها را دستبسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره کرد که همه را اعدام کنید.
اتفاقاً در میان آن دزدان، جوانی نورسیده و تازه به دوان رسیده وجود داشت، یکی از وزیران شاه، تخت شاه را بوسید و به وساطت پرداخت و گفت: این پسر هنوز از باغ زندگی گلی نچیده و از بهار جوانی بهرهای نبرده، کرم و بزرگواری فرما و بر من منت بگذار و این جوان را آزاد کن.
شاه از این پیشنهاد خشمگین شد و سخن آن وزیر را نپذیرفت و گفت: بهتر این است که نسل این دزدان قطع و ریشهکن شود چراکه شعله آتش را فرونشاندن ولی پاره آتش رخشنده را نگهداشتن و مار افعی را کشتن و بچه او را نگهداشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنین نمیکنند.
وزیر، سخن شاه را خواهناخواه پسندید و آفرین گفت و عرض کرد: رأی شاه عین حقیقت است، چراکه همنشینی با آن دزدان، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند آنها نموده است. ولی، امید آن را دارم که اگر او مدتی با نیکان همنشین گردد، تحت تأثیر تربیت ایشان قرار میگیرد و دارای خوی خردمندان شود، زیرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده که «هر فرزندی بر اساس فطرت پاک زاده میشود، ولی پدر و مادر او، او را یهودی یا نصرانی یا مجوسی میسازند.»
گروهی از درباریان نیز سخن وزیر را تأکید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند.
ناچار شاه آن جوان را آزاد کرد و گفت: بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم.
کوتاه سخن آنکه: آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ کردند و استادان تربیت را برای او گماشتند و آداب زندگی و شیوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، بهطوریکه به نظر همه، مورد پسند گردید.
وزیر نزد شاه از وصف آن جوان میگفت و اظهار میکرد که دست تربیت عاقلان در او اثر کرده و خوی زشت او را عوض نموده است، ولی شاه سخن وزیر را نپذیرفت و درحالیکه لبخند بر چهره داشت گفت:
عاقبت گرگزاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
حدود دو سال از این ماجرا گذشت. گروهی از اوباش و افراد فرومایه با آن جوان رابطه برقرار کردند و با او محرمانه عهد و پیمان بستند که در فرصت مناسب، وزیر و دو پسرش را بکشد.
او نیز در فرصت مناسب و با کمال ناجوانمردی ، وزیر و دو پسرش را کشت و مال فراوانی برداشت و خود را به کمینگاه دزدان در شکاف بالای کوه رسانید و بهجای پدر نشست.
شاه با شنیدن این خبر، انگشت حیرت به دندان گزید و گفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شورهزار خس