حکایت درویش
روزی در یک روستا، درویشی در حال گذر بود. در همان حال کودکی بر پشت بام یکی از خانهها بازی میکرد. به ناگه بر لب بام آمد و در مقابل چشمان وحشتزده اهالی به پایین پرتاب شد. درویش به محض مشاهده صحنه فریاد زد: "او را نگه دار".
سقوط شتابناک کودک آرام شد. درویش دوید و کودک را در میان زمین و هوا گرفت و در مقابل حیرت اهالی، کودک را سالم به آنان برگرداند.
مردم به دور درویش حلقه زدند و او را از اولیا الله دانستند و هر یک به تعارف صفت غریبی را به درویش نسبت دادند.
درویش اهالی را ساکت کرد و گفت: اینان که میگویید ، من نیستم.
من فقط بنده معمولی خداوند هستم که به فرامین او گوش جان سپرده و عمل کردهام و لحظهای که این صحنه را دیدم، گفتم: خدایا ، او را نگه دار.
زیرا من با خدا دوست هستم و عمری به دستورات او گوش کردم و عمل نمودم و اینک از او یک درخواست کردم و او اجابت نمود ، پس میبینید که اتفاق مهمی نیفتاده است.
آنگاه درویش کوله پشتی خویش بر دوش گرفت و از مقابل دیدگان متحیر مردم روستا در غبار زمان محو شد.