بانوی باوفا و امانتدار
عبدالله بن سلام در زمان معاویه فرماندار عراق بود. او زنی زیبا به نام اُرینب داشت. یزید پسر معاویه سخنانی از زیبایی و دلفریبی آن زن شنید، به طوری که ندیده عاشق او شد و در عشق او به مرتبهای رسید که بردباری و شکیباییاش را از دست داد و جریان دلباختگی خود را به ندیمش رفیف گفت و از او خواست چارهای بیندیشد.
رفیف عشق سوزان یزید را نسبت به ارینب به اطلاع معاویه رساند. وقتی معاویه التهاب شرارههای عشق پسر خود را دید او را به شکیبایی و تحمّل امر کرد.
معاویه گفت: برای رسیدن به مقصود خود همین مقدار با من همکاری کن که این راز را افشا نکنی تا من حیلهای بیندیشم.
معاویه عبدالله بن سلام را به شام احضار کرد و در آنجا منزلی مجهز با تمام وسایل در اختیار او گذاشت و دستور داد از عبدالله پذیرایی شایانی کنند.
روزی معاویه به ابوهریره و ابودرداء گفت: دخترم بالغ شده، میخواهم او را به ازدواج کسی درآورم و عبدالله بن سلام را شایستهی شوهری او میدانم؛ فقط باید در این باره با دخترم مشورت کنم و اگر او رضایت دهد، من راضیام. ابودرداء و ابوهریره گفتهی معاویه را به اطلاع عبدالله بن سلام رساندند.
معاویه دختر خود را قبلاً آماده کرده بود که اگر کسی از طرف عبدالله بن سلام به خواستگاری تو آمد، بگو: من مایلم؛ ولی چون زنی غیور و خودپسندم میترسم کدورتی بین من و زن عبدالله ایجاد شود؛ چون عبدالله زنی زیبا دارد.
عبدالله، ابودرداء و ابوهریره را به خواستگاری فرستاد. وقتی آنها سخن دختر معاویه را به عبدالله گفتند، همان جا آن دو را شاهد گرفت و ارینب را طلاق داد سپس برای بار دوم آنها را به خواستگاری دختر معاویه فرستاد.
این بار چنانچه آموخته بود، جواب ایشان را به تأخیر انداخت و نتیجه را به استخاره و مشورت واگذار کرد و در پایان گفت: نه استخاره خوب آمد و نه مشاوران صلاح دیدند.
بالاخره آشکار شد که این موضوع نیرنگی از طرف معاویه بوده تا بین عبدالله و زنش جدایی اندازد و فرزند خویش را به وصال آن زن برساند.
هنگامی که عدّهی ارینب به سر آمد، معاویه ابودرداء را به خواستگاری او فرستاد و یک میلیون درهم مهریه برای او قرار داد. وقتی ابودرداء وارد عراق شد حسین (ع) در آنجا تشریف داشت، با خود گفت: دور از انصاف است به عراق بیایم و قبل از زیارت حسین (ع) به کار دیگری مشغول شوم؛ از این رو خدمت ابا عبدالله رسید.
حضرت احوالش را پرسید و از مقصدش جویا شد. او گفت: آمدهام ارینب را برای یزید خواستگاری کنم.
آن حضرت فرمود: از طرف من نیز وکیلی به هر مهری که معاویه تعیین کرده، برای من نیز خواستگاری کنی.
ابودرداء نزد ارینب رفت و او را برای حسین و یزید خواستگاری کرد.
ارینب گفت: هرچه صلاح من است بگو و مبادا در مشورت خیانت کنی.
ابودرداء گفت: من حسین را صلاح میدانم، ازدواج با او باعث افتخار تو است، به خدا قسم پیامبر (ص) را دیدم که لبهای خود را بر لبهای او گذاشته بود.
ارینب گفت: به خدا سوگند جز لبهایی که پیامبر بوسیده، انتخاب نمیکنم. ابودرداء در همان جلسه او را به عقد ابا عبدالله (ع) درآورد.
وقتی این خبر به معاویه رسید، بسیار افسرده شد به طوری که وقتی ابودرداء را دید، گفت: ای احمق! تو را برای مصلحتاندیشی نفرستادم که این کار را کردی.
معاویه ، عبدالله بن سلام را از فرمانداری عراق عزل کرد. کار عبدالله به جایی رسید که فقیر و تنگدست شد. او قبل از آن که به شام بیاید امانتی نزد ارینب سپرده بود، پس در این هنگام به عراق آمد و خدمت ابا عبدالله (ع) رسید و عرض کرد: امانتی نزد ارینب دارم، تقاضا میکنم به او بگویید شاید به خاطر آورد.
ابا عبدالله (ع) به ارینب خبر داد. آن بانوی محترم گفتار عبدالله را تصدیق کرد و کیسهای را نشان داد که مهر و خاتم آن دست نخورده بود.
حسین (ع)، ارینب را به خاطر این امانتداری تحسین کرد و فرمود: اگر میل داری به عبدالله اجازه دهم این جا بیاید تا امانت را به او تحویل دهی.
ارینب رضایت داد. عبدالله وارد شد و همین که چشمش به کیسه افتاد و آن را سربسته دید، شروع کرد به گریه کردن و هر دو گریه کردند. عبدالله درخواست کرد که ارینب از آن جواهرات بردارد؛ ولی او نپذیرفت.
حضرت پرسید: چرا گریه میکنی؟ عبدالله گفت: از این که چنین زن وفادار و درستکاری را از دست دادهام گریه میکنم.
ابا عبدالله (ع) گفت: خدا را شاهد میگیرم که ارینب را طلاق دادم.
سپس ادامه داد: خداوندا! تو میدانی که ازدواج من با این زن نه برای مال و نه برای جمال و زیبایی بود، فقط میخواستم او را برای شوهرش حلال کنم.
امام حسین (ع) آنچه به عنوان مهریه به او داده بود، پس نگرفت و بعد از گذشت دوران عدّه، عبدالله با او ازدواج کرد و تا پایان زندگی با یکدیگر به سر بردند.
منبع: پند تاریخ به نقل از ثمرات الاوراق