دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

سلطان محمود و ایاز

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۵ ب.ظ

سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می‌پرسید و این کار سلطان به مذاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی‌آمد و دنبال فرصتی می‌گشتند تا از سلطان گلایه کنند تا اینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از بقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار می‌دهید و از او در امور بسیار مهم مشورت می‌طلبید و اسرار حکومتی را به او می‌گویید؟

سلطان گفت: آیا واقعا می‌خواهید دلیلش را بدانید؟  

وزیر جواب داد: بله .

سلطان محمود گفت پس تماشا کن .

سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه‌های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد را قطع کن و تا صدایت نکرده‌ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد .

سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت: آیا آن کاروان را می‌بینی که در حال عبور از جاده می‌باشد، برو و از آن‌ها بپرس که از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند؟

وزیر رفت و برگشت و گفت: کاروان از مرو می‌آید و عازم ری است‌. سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند؟ وزیر گفت: نه .

سلطان به وزیر دومش گفت: برو بپرس. وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت: یک هفته است که از مرو حرکت کرده‌اند‌. سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی بارشان چیست؟ وزیر گفت: نه. سلطان به وزیر سوم گفت: برو بپرس. وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت: پارچه و ادویه‌جات هندی به ری می‌برند .

سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند نفرند و ... به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران را به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند. سپس گفت: حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید. ایاز که بی‌خبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه‌هایش بود آمد .

سلطان رو به ایاز کرد و گفت: آیا آن کاروان را می‌بینی که دارد از جاده عبور می‌کند؟ برو و از آن‌ها بپرس که از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند.

ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می‌آید و عازم ری است‌. سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده‌اند‌؟

ایاز گفت :آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرده‌اند .

سلطان گفت: آیا پرسیدی بارشان چه بود‌؟

ایاز گفت‌: آری پرسیدم پارچه و ادویه‌جات هندی به ری می‌برند و بدین ترتیب ایاز تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت: حال فهمیدید چرا ایاز را دوست می‌دارم‌؟ 

۹۶/۰۸/۳۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد