آرزوی دراز و صد تازیانه
روزی حجاج بن یوسف ثقفی در بازار گردش میکرد، شیرفروشی را دید که با خود صحبت میکرد. در گوشهای ایستاد و به گفتههایش گوش داد. او میگفت: این شیر را میفروشم، درآمدش فلان قدر خواهد شد، استفادهی آن را با درآمدهای آینده روی هم میگذارم تا به قیمت گوسفندی برسد، آن گاه یک میش تهیه میکنم و از شیرش بهره میبرم و بقیهی درآمدش سرمایهی تازهای میشود.
بالاخره با یک حساب دقیق به این جا رسید که پس از چند سال دیگر یک سرمایهدار خواهم شد و مقدار زیادی گاو گوسفند خواهم داشت. آن گاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگاری میکنم، پس از ازدواج با او شخص با اهمیتی میشوم. اگر روزی دختر حجاج از اطاعتم سرپیچی کند چنان با لگد او را میزنم که دندههایش خرد شود، همین که پایش را بلند کرد، به ظرف شیر خورد و شیرها به زمین ریخت.
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه بر پیکرش بزنند، شیرفروش که از ریختن شیرها – که کاخ آرزوهایش بود – خاطری افسرده داشت از حجاج پرسید: برای چه مرا میزنید؟ حجاج گفت: مگر نه این بود که اگر دختر مرا می گرفتنی چنان لگدی میزدی که پهلویش بشکند؟ اکنون به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخوری.
منبع: پند تاریخ