برگزیدگان مسابقات فرهنگی و هنری آموزشگاه نوایی در شهرستان برخوار
1- محسن زارعان / منبت / مقام اول
2- سیدناصح مؤمنی / سرامیک / مقام اول
3- محمدرضا دری / شعر / مقام اول
4- محمد تقیپور / داستان / مقام اول
5- علیرضا داوری / عکس دیجیتال / مقام اول
6- محمدامین سعادت / گلیمبافی / مقام دوم
7- علی کثیری / قلمزنی / مقام دوم
8- سیداحمدرضا حسینی / قالیبافی / مقام سوم
آثار دانشآموزان زیر جهت داوری به استان ارسال شد و نتیجه متعاقبلاً اعلام خواهد شد.
9- نیما رفیعی / ضرب
10- سجاد رنجکش / دف
11- حسین داوری / فیلم کوتاه
12- مهدی زارعان / فیلم کوتاه
13- سیدمحمد حسینی / فیلم کوتاه
بنابر اعلام کارشناسی محترم امور تربیتی آموزش و پرورش برخوار تعداد دوازده نفر از دانشآموزان ساعی این آموزشگاه موفق به کسب عناوین برتر در مسابقات معارف و قرآن شدند. ضمن عرض تبریک به این دانشآموزان ، اسامی آنان در ادامه مشاهده میشود.
1- سیدناصح مؤمنی / حفظ / مقام اول
2- محمدحسین یزدانی / حفظ / مقام اول
3- محمدرضا دری / مداحی / مقام اول
4- علی کثیری / مفاهیم / مقام دوم
5- محمدامین داوری / صحیفه سجادیه / مقام دوم
6- سجاد رنجکش / اذان / مقام دوم
7- محمدصالح داوری / اذان / مقام دوم
8- سیدمهدی شمس / احکام / مقام دوم
9- علیرضا داوری / صحیفه سجادیه / مقام سوم
10- محمدصالح طاهری / احکام / مقام سوم
11- سیدمحمد حسینی / قرائت / مقام سوم
12- عباس معینی / مداحی / مقام سوم
این مثل در موقعی گفته میشود که یک نفر از طرف آدم پُر زور و قویتر از خود ظلمی میبیند و چون زورش به او نمیرسد ناچار حکم او را میپذیرد.
مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش. صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد.
با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینهاش نشست و گفت: بیانصاف من میخواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد میکشمت و همه را میبرم.
صاحب باقلا که دید زورش به او نمیرسد گفت: حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقلا بار کن.
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مىزدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مىآوریم؟ بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بیاختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.»
سپس استاد سنگی بزرگ از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگها قرار گرفت.
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ همسرش ﮔﻔﺖ: نمیدانم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﯾﻚ فرشته ﺑﻪ ﻧﺰﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩﺍﺵ ﻛﻨﻢ.
همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ۱۶ ﺳﺎﻝ است ﺑﭽﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﻮﯾﻢ.
ﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ پیش ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻛﺮﺩ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ، ﭘﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ، ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﺍو ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭﻡ ﻭ ﻗﺮﺽ فراوان ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ آن ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ بکن.
ﻣﺮﺩ ﻫﺮﭼﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ که خواستهی ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺭﺍ بازگو کند و کدامیک را مقدم بدارد چیزی به ذهنش نرسید.
ﺗﺎ اینکه ﺭﺍﻩ ﭼﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ خوشحالی ﺑﻪ ﭘﯿﺶ فرشته ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺒﯿﻨﺪ.